کسراکسرا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

وبلاگی برای پسملم

سالگرد ازدواج من و بابا احمد

امروز یکی ازاون روزهایی که یادش لبخند رو لبام میذاره.از اون روزهایی که هیچ وقت نمیگم کاش نبود.بلکه خوشحالم از اینکه فرشته مهربونی رو به عنوان همسر برگذیدم.سه سال از با هم بودنمون گذشته و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا بهترین زندگی را برایم  بسازی عزیزم با تمام وجود دوستت دارم و تا اخرین نفس کنارت میمونم.                                                  ...
9 آبان 1390

شمارش معکوس شروع شد

سلام به پسر شیطون مامانی.این روزهای اخر دیگه خیلی اینور و اونور نمیتونی بپری ولی همچنان مشتهای محکمی به پهلوهای مامانی میزنی اشکالی نداره وقتی اومدی جبران میکنم                                     امروز شما شدی هشت ماه و10 روز خیلی خیلی باید بزرگ شده باشی مگه نه؟                                  منو بابایی د...
8 آبان 1390

بابایی مهربون

کسرا جونم امروز میخوام از بابایی مهربونت بگم واست.بخاطر کارهای عقب افتادم خیلی ناراحت بودم که امروز بابا یی گفت سر کار نمیره تا همه کارها رو انجام بده .خونه موند و همه کارهای خونه رو با حوصله انجام داد دستش درد نکنه             مگه نه پسملم                                                           ...
4 آبان 1390

درد دلهای مامانی

عزیزم منو ببخش.دو روزی هست که خیلی عصبی شدم.همش دوست دارم گریه کنم امروز انقدر تو خونه جیغ زدمو گریه کردم که خدا میدونه.همه میگن تو ماه هاخر نی نی رشدش زیاد میشه باید به خودت برسی .ولی کم اوردم خسته شدم.اصلا کارا طوری که میخوام پیش نمیره.خیلی نگرانتم تو این هشت ماه هر اتفاقی میافتاد خودم و کنترل میکردم حتی یک قطره اشکم نمیریختم.اماه تو این ماه اخر همه چی بهم ریخته   .الان داری بالا و پایین میپری پس حتما حالت خوبه نازنینم.امروز میخوام برم پیش دکترت حتما ازش میخوام یک قرصی چیزی بهم بده تا اروم بشم
3 آبان 1390

وای بابایی چه باسلیقه است

سلام به همه نینی ها.من کسرا هستم اومدم براتون بگم که بابا جونم چقدر دوستم داره.خوب راست میگم دیگه البته اینم میدونم که باباهای شما هم دوستون دارن مگه نه. میدونی دیشب رفته بودیم خونه ی عمه زهره.خونشون از مشهد خیلی دوره میدونید کجاست بببببببببببببینالود.خلاصه عمه جونم کلی مامانو بابامو دعوا کرد که چرا این همه راه اومدین.کلی به همه استرس وارد کرد.که اگه الان کسرا بخواد بدنیا بیاد چیکار میکنید.حالا منم نمیتونستم که بگم بابا جون من نمیام انقدر حول نکنید.خلاصه نصف شب راهیه خونه شدیم و من هنوز میخوام تو دل مامانم بازی کنم اخه اینجا خیلی سرده.دیشب یواشکی به حرفهای مامان و بابام گوش کردم که میگفتن اگه کسرا بدنیا بیاد تو این خونه یخ میزنه بچه.بابا جون...
1 آبان 1390

صحبتهای مامان با نی نی

پسر عزیز و نازنینم امروز شما هشت ماهت تموم شد و وارد نه ماه شدی.عزیز دل مامان نمیدونی چقدر خوشحالم ازاینکه روز به روز داره دیدار من و شما نزدیکتر میشه.کلی این ماه اخری کار دارم اصلا دلم نمیخواد شیطونی کنی زودتر بیای سر موقع باشه پسملم.الان که تو دلمی هر روز سنگین تر و بزرگتر میشی.مامانی دیگه نمیتونه مثل اون موقع ها که شما نبودی پیاده روی کنه.با بابایی کلی راه میرفتیم اصلا هم خسته نمیشدیم.اما حالا حتی میترسم تنها برم بیرون چون که یک دفعه پاهام پیچ میخوره میفتم زمین.مامانی خیلی دوست داره ...
28 مهر 1390

ماجراهای تخت پسملی

همین طور که قبلا برات گفته بودم بلاخره اقا نجاره بعد از این که بابایی کلی دعوا کرد دیروز اورد در خونه خوب حالا کسی نیست بیارتش طبقه سوم کسی حاظر نیست بیاد. هر کی یک بهانه.تخت شما تو حیاط موند تا این عمو علی و مامان بزرگ و عمه زهرا اومدن اخر شب کمک.بعد از این که مردهای خانواده کلی به در ودیوار زدن تخت شما رو رسید تو خونه .حالا قراره بره تو اتاق شما همین طور که رفتن سمت در دیدیم که از درب اتاق جا نمیشه   نظرات یکی یکی شروع شد.از اون روزها که قرار بود تو اتاق خودت باشه هیچ کس نمیگفت که بچه رو که نمیشه تو اتاق تنها گذاشت. ولی حالا باید تختت شما تو پذیرای باشه به این دلیل که ما هم پیشت باشیم خلا صه مامانی مخالف بابایی هم چون چاره ای نداش...
26 مهر 1390